می گویند مرد شب ها مدام گریه می کرد
می گویند لب به غذا نمی زد
مدام می گساری می کرد
قسم می خورند که از شنیدن ِ زاری اش
عرش به لرزه درمی آمد
وقتی در بستر مرگش هم
به خاطر دختر رنج می کشید
او را صدا می کرد
چه آوازی می خواند
چه آهی می کشید
در حال مرگ بود
از آن هوس مرگبار
کبوتری غمگین
که صبح زود به آواز خواندن می رود
به سوی آن خانه کوچک متروک
که درهایش باز ِ باز است
قسم می خورند که آن کبوتر
چیزی نیست جز روح آن مرد
که همچنان چشم انتظار آن دختر است
چشم انتظار آن دختر بدبخت که بر گردد
کوکوروکوکو
کبوترم
کوکوروکوکو
گریه نکن
سنگ ها نمی فهمند
کبوترم
نمی فهمند
که عشق چیست
منبع :فیس بوک
موضوع مطلب :